دی 1384

اومانیزم بر دو پایه "لذت" و "تجربه"

دانشکده علوم پزشکی گیلان - نشست دانشجویی

بسم‌الله الرحمن الرحیم

خدمت سروران عزیز، خواهران بزرگوار، برادران مکرم، دانشجویان، اساتید محترم، مدیریت دانشگاه، نهاد و همه‌ی دوستان هم سلام عرض می‌کنم و هم عذرخواهی می‌کنم. واقعاً بابت این تأخیر شرمنده هستم. با این‌که نه ما مقصر بودیم و نه دوستانی که به دنبال ما آمدند و نه ماشین. این از آن جاهایی است که تقصیر دارد و مقصر ندارد. واقعاً منت گذاشتید و لطف فرمودید در این هوای گرم در دوره‌ی تعطیلی دانشگاه و با بیش از یک ساعت معطلی تشریف آوردید. من واقعاً شرمنده هستم و مؤکداً از همه‌ی شما عذرخواهی می‌کنم. ما از اداره که راه افتادیم می‌پرسیدند کجا هستید؟ برادری که همراه ما بودند می‌فرمودند نرسیده به خمام هستیم. دو مرتبه 5 دقیقه بعد تماس می‌گرفتند و می‌پرسیدند کجا هستید؟ دو مرتبه می‌گفتند نرسیده به خمام هستیم. دو مرتبه زنگ زدند و پرسیدند کجا هستید؟ برادرمان گفتند نزدیک به خمام هستیم. در تماس بعدی گفت در حال ورود به خمام هستیم. در تماس بعدی گفت داریم خمام را دور می‌زنیم. الان فکر می‌کنم از خمام عبور کرده باشیم. من واقعاً شرمنده هستم و معذرت می‌خواهم که در این هوای گرم معطل شدید. البته ایشان هم تقصیر نداشتند. تقصیر شما بود که سر وقت آمدید. خدمت شما عرض شود همان‌طور که اعلام فرمودند قرار است دقایقی مصدع اوقات شریف دوستان بشوم در باب مسئله‌ی جنبش نرم‌افزاری یا در باب نهضت تولید علم و یک اشاره‌ی مقدماتی به مسئله‌ی نحوه‌ی ارتباط علم و دین در غرب و تفاوت آن با رابطه‌ی علم و دین در جهان اسلام و اشاره‌ای به گذشته و تاریخ تمدن اسلامی نه برای توقف در گذشته، نه برای تعصب نسبت به گذشته و نه از باب مرثیه‌خوانی که بخواهیم بگوییم ما یک زمانی چه بودیم و یک زمانی علم در دست مسلمان‌ها بود و حالا نیست بلکه اشاره به گذاشته به عنوان الهام‌بخش برای آینده این‌ها را می‌گوییم. اشاره به گذشته از باب عبرت و برای الهام‌بخشی و ایجاد انگیزه و چشم‌انداز و قدرت روحی و سازماندهی مدیریت و تلاش درست و اعتماد به نفس برای آینده و بازسازی تمدن اسلامی و فرهنگ جهان اسلام این را می‌گویم. من یک مقدمه‌ای عرض می‌کنم و بعد از باب مسئله‌ی تاریخ تمدن می‌خواهم به خصوص به بخشی از تاریخ پزشکی دنیا اشاره بکنم. چون به هر حال دانشکده‌ی پزشکی است و جلسه در این‌جا برگزار می‌شود و شاید بخش مهمی از دوستان این‌طور که فرمودند دانشجویان یا اساتید بزرگوار رشته‌های پزشکی هستند من چند مثال از پزشکی خواهم زد. به عنوان یک نمونه می‌گویم چگونه استارت پزشکی جدید در دنیا توسط پزشکان و جراحان و داروسازان و داروشناسان مسلمان زده شد و چطور این‌ها از صفحات تاریخ علم و تمدن سانسور شده و حذف شده است و نه فقط در دنیا گفته نمی‌شود بلکه خود ما و شما هم این‌ها را نمی‌دانیم. یک اشاره‌ی مختصری به این خواهم کرد. اما یک نکات مقدماتی هست که در بخش اول می‌خواهم اشاره‌ای به ارتباط فلسفه‌ی علم و فلسفه‌ی دین و بحث کلام در حوزه‌ی مسئله‌ی علم و دین بکنم. در تاریخ علوم جدید در غرب این‌طور نوشته و تدریس می‌کنند که وقتی در قرن 18 نیوتن به عنوان نمونه نظراتی در فیزیک می‌دهد که بعدها در غرب به منزله‌ی انقلاب علمی تلقی شد و باز نمی‌خواهم اشاره کنم که شروع فیزیک جدید چطور از متون فیزیک‌دانان و دانشمندان مکانیک از جهان اسلام ترجمه شد و رفت که حالا در نمونه‌ی دیگری که عرض خواهم کرد ذهن ما را به این‌جا نزدیک می‌کند. به طور کلی مسیحیت، انجیل و کلیسا که قبلاً در جنگ‌های قرن 16 و 17 چه در جنگ‌های داخلی مذهبی در اروپا و چه قبل از آن در جنگ‌های صلیبی با مسلمان‌ها تضعیف شده بود از حیث تئوریک کاملاً زیر سوال رفت. اساساً این‌که دین به طور کلی یک نوع معرفت است و معرفت‌بخش است و حتی علم به معنای آگاهی است زیر سوال رفت. «هیوم» یک تحقیقی راجع به فهم بشر دارد. «Hume and Understanding»  در تاریخ معرفت در غرب و آثار زیادی داشت و یک رساله‌ی خیلی مهمی تلقی شده است. آن‌جا صریحاً می‌گوید الهیات جز مقداری سفسطه و توهم نیست. الهیات یک مقدار عباراتی است که سرهم‌بندی شده‌اند. البته توجه داشته باشید هر چه که ما در رابطه با دین صحبت می‌کنیم و یا هر چه که شما نظریه‌پردازی در باب دین در متون غرب می‌بینید اغلب یا به طور کامل ناظر به مسیحیت و الهیات کلیسا است. منتها بعد این‌ها را به روش غیر علمی به کلیه‌ی ادیان تعمیم دادند. یعنی آن‌چه که گفتند در درجه‌ی اول راجع به مسیحیت و راجع به الهیات کلیسا بود و بعد به همه‌ی ادیان تعمیم دادند و گفتند بالاخره همه‌ی ادیان سر و ته یک کرباس هستند و منازعات علم و دین، عقل و دین، سیاست و دین، حکومت دین، حقوق بشر و دین، عدالت و دین در گرفت و همه‌ی این رابطه‌ها قطع شد که نقطه‌ی شروع آن مباحثی بود که در حوزه‌ی مسیحیت بود ولی تعمیم داده شد. یک تعمیم غیر منطقی داده شد. عمده‌ی نظریه‌پردازی‌های الهیاتی در غرب همین است. حتی «کانت» هم که به عنوان دفاع از دین و جانبداری از مسیحیت آمد گفت علم از ایمان جداست و تفکیک دین از معرفت کرد. گفت ما باید به دنبال ایمان قلبی باشیم و بحث عقاید و الهیات و گزاره‌های راجع به طبیعت و ماورای طبیعت را کاری نداریم. دین همان ایمان قلبی است و آمد برای دفاع یا حداقل زیر پوشش دفاع از مسیحیت این را گفت. چون دید مسیحیت از پس سوال‌های علمی و عقلی بر نمی‌آید گفت پس بیایید این حوزه‌ها را از هم تفکیک بکنیم و حتی او هم که آمد و این تفکیک را صورت داد و گفت معارف و عقاید دینی حقیقتاً نوعی معارف و آگاهی نیستند ولی بالاخره برای بشر یک فوایدی دارند که ما به همان فواید باید احترام بگذاریم. دین حقیقت و حقیقت‌بخش نیست. حجیت معرفتی ندارد، مشروعیت اجتماعی و حکومتی هم نمی‌آورد اما یک فوائد و منافعی دارد. منافع شخصی، روحی و حتی شاید تأثیرات مثبت معنویتی دارد و ما باید این فوائد را به رسمیت بشناسیم و از باب فوائد دین وارد این مسئله بشویم و از این زاویه نگاه بکنیم و این فوائد دین را قابل توجیه می‌کنند گرچه معارف آن را قبول نداشته باشیم. بالاخره هم هیچ وقت در این‌که اساساً چه چیز علم است و چه چیز علم نیست و فرق علم و غیر علم دقیقاً در چیست تا همین الان در دنیا و به خصوص در غرب توافقی به وجود نیامده که در این حوزه معرکه‌ی آرا است. تا همین الانی که من با شما صحبت می‌کنم توافقی به عمل نیامده که بالاخره علم چیست و غیر علم چیست و دقیقاً متود علمی چه تعریفی دارد. نظریات کاملاً متضاد و پراکنده‌ای وجود دارد و هیچ توافقی در علم‌شناسی و فلسفه‌ی علم به وجود نیامده است. حالا یک وقتی فروید یک نظریاتی در بحث تحلیل روانی آورد و مدعی شد که من یک علم جدیدی به نام «روانشناسی» آورده‌ام و آن را ابداع کردم و کشفیات من به همان اندازه‌ای که کشفیات کوپرنیک در حوزه‌ی ‌خودش علمی است مهم و علمی است و من به این شکل روان انسان را تحلیل می‌کنم. یا فرض کنید «مارکس» در یک زمانی مدعی شد که نظریات من شروع یک علم و یک جامعه‌شناسی جدید است و وقتی که مرد رفیق او «انگلس» سر قبر «مارکس» رفت و در آن‌جا این عبارت را به کار برد و گفت مارکس درست مثل داروین و به همان معنا کاشف است منتها داروین قانون زیست‌شناسی تکامل بدن را کشف کرده و مارکس قانون تکامل تاریخ را کشف کرد و این‌ها هیچ تفاوتی با هم ندارند. خیلی‌های دیگر آمدند و به همین سبک و با همین زبان در غرب در رشته‌های مختلف صحبت کردند. لیبرالیست‌ها گفتند ما حقوق بشر را کشف کردیم. اومانیست‌ها گفتند ما خود بشر را کشف کردیم. مارکسیست‌ها مدعی شدند عدالت را کشف کرده‌اند و با مسئله‌ی عدالت برخورد علمی کرده‌اند. همه‌ی این‌ها هم خودشان را به داروین و داروینیزم تشبیه می‌کردند. خود داروینیزم به زباله‌دان علم رفت و امروز در دنیا هیچ کس مدعی نیست که نظریه‌ی داروین یک نظریه‌ی علمی است به آن معنایی که در قرن 19 برای یک نظریه پسوند علمی می‌آوردند. وقتی خود داروینیزم که قانون قطعی علمی کشف تتور زیست‌شناختی و بیولیژیکی بدن انسان و زیست‌شناسی سایر موجودات است به کلی محو شد و حتی امروز از بورس بحث‌های علمی خارج شده حساب مارکسیزم و حساب ایسم‌های دیگری که خودشان را از باب تشبیه به داروینیزم قانون علمی در حوزه‌ی علوم انسانی و انسان‌شناسی معرفی می‌کردند روشن است و امروز شما می‌بینید تا چند دهه‌ی پیش کسی جرئت نمی‌کرد در هیچ دانشگاهی در دنیا به راحتی سرش را بالا بگیرد و بتواند در فضای آزاد علمی فرویدیزم یا مارکسیزم و یا داروینیزم را نقد کند. حتی باید دین را با این‌ها تطبیق می‌دادی. حتی باید آیات مربوط به خلقت آدم و حوا را به شکلی تفسیر کنی که با تئوری داروین یا جور در بیاید یا حداقل تضاد نداشته باشد. نظریه‌ی قرآنی راجع به تاریخ و فلسفه‌ی تاریخ را طوری تبیین بکنی که با فلسفه‌ی تاریخ ماتریالیزم تاریخی تناقضی نداشته باشد و الا می‌گفتند از قرآن تفسیر علمی و مدرن نکرده‌ای. خب امروز خود آن چیزهایی که ملاک بودند در زباله‌دان تاریخ علم هستند و در بورس هیچ دانشگاهی در دنیا نیستند و بعدها همان‌طور که آن زمان هم مخالفین مارکسیزم و لیبرالیزم و اومانیزم می‌گفتند اشاره کردند که این‌ها علم نیست بلکه شبه علم است. این‌ها علم کاذب و علم دروغین است و به تعبیر خود شما این‌ها ایدئولوژی است. مارکسیست‌ها می‌گفتند ما به تاریخ و انسان و به جهان نگاهی علمی داریم و مذهب علمی نیست. لیبرالیست‌ها همین را می‌گویند. می‌گویند نگاه علمی، اداره‌ی علمی، مدیریت علمی. امروز روشن شده و خود آن‌ها می‌گویند هیچ کدام از این‌ها علمی نیست. این‌ها ایدئولوژی است. این‌ها مکاتب مختلف هستند و برخوردهای ایدئولوژیک با انسان و تاریخ و اقتصاد و سیاست و حقوق بشر و از جمله با مذهب هستند. این‌ها آرزوهای ما بوده که با ادبیات علمی بیان کردیم و قانون علمی انسان و جهان و تاریخ نیستند. حقوق بشر لیبرالی، عدالت مارکسیستی و آزادی اومانیستی ایدئولوژی هستند و هیچ کدام علم نیستند در حالی که یک روزی به نام علم به ما می‌گفتند دین خود را به خاطر این‌ها کنار بگذارید یا با این‌ها تطبیق بدهید تا علمی بشود. این‌که می‌گویم «یک روزی» برای چند قرن پیش نیست. این برای 30 یا 40 سال پیش است. تا 20 سال پیش و تا دورانی که بعضی از شما به مدرسه‌ی ابتدایی می‌رفتید یا اصلاً مدرسه نمی‌رفتید. همین بحث‌ها در دانشگاه‌های دنیا و از جمله در ایران مطرح بود. اگر کسی می‌خواست این‌ها را نقد بکند انگ ارتجاع می‌خورد و می‌گفتند شما به مسائل غیر علمی نگاه می‌کنید و امروز هیچ کسی حاضر نیست در هیچ دانشگاهی از این‌ها دفاع بکند. امروز به هر کسی که از این‌ها دفاع بکند مرتجع می‌گویند. می‌گویند عقب‌گرد علمی، نگاه به گذشته، تفکر بسته‌ی ایدئولوژیک دارد. این‌ها تغییر فضای دنیاست. این شک در علم بودنِ علم و علوم شاید اوایل در بعضی از مسائل نجومی یا راجع به آزمایش‌های هوشی، آزمون ذهن، مطالعات ارتباط‌شناسی وراثت و هوش و از این حوزه‌ها شروع شد و بعد به تدریج تمام علوم انسانی را گرفت و بعد سایر علوم را شامل شده است. امروز صحبت از این نیست که علوم انسانی و علوم اجتماعی علم هستند. تقریباً به ضرس قاطع می‌گویند نه فقط آن ایدئولوژی‌ها علم نیستند و نبوده‌اند بلکه علوم انسانی و علوم اجتماعی قطعاً علم نیستند. این‌ها آخرین نظریات در باب فلسفه‌ی علم هستند. این‌ها علم نیستند و بعد هم جلوتر آمدند و گفتند حتی علوم تجربی و طبیعی هم علم نیستند و دست ما به طور کلی از علم کوتاه است. همان‌طور که یک وقتی می‌گفتند امکان داوری دینی وجود ندارد، امکان داوری فلسفی وجود ندارد، امکان داوری دینی و عقلی و اخلاقی وجود ندارد، یعنی پلورالیزم اخلاقی، پلورالیزم دینی و پلورالیزم معرفت‌شناختی و فلسفی است. امروز از چه صحبت می‌کنند؟ می‌گویند امکان داوری علمی هم وجود ندارد. ما فقط نظریه‌ها و حدس‌هایی می‌زنیم و تا اطلاع ثانوی بر اساس این حدسیات خود عمل می‌کنیم تا وقتی که این ابطال بشود و به سراغ حدس بعدی برویم و ما هیچ چیز نمی‌دانیم. امروز بشر در معرفت‌شناسی جدید به این‌جا رسیده که چیزی به نام علم وجود ندارد و همه چیز شبه علم است. ما نمی‌توانیم هیچ چیز را تشخیص بدهیم و ما فقط می‌توانیم تصمیم بگیریم. ما تشخیص نمی‌دهیم بلکه تصمیم می‌گیریم. ما نمی‌دانیم چه هست و چه نیست و چه چیزی درست است و چه چیزی درست نیست. ما فقط تجربه می‌کنیم که «الف» منجر به «ب» شد. حالا آیا واقعاً این منجر به آن شده یا چیزهای دیگری هم بوده است. آیا می‌توان در این‌جا قائل به علیت شد یا نه. این‌ها نه برای ما مهم است و نه در مورد آن به نتیجه می‌رسیم. ما فقط می‌گوییم تا وقتی که می‌بینیم «الف» به «ب» منجر می‌شود بر این اساس بعضی از مشکلات خود را حل بکنیم. اما این‌که چه اتفاقاتی می‌افتد را نمی‌دانیم و لازم هم نیست که بدانیم. ایجاد فاصله بین علم و ما بعد الطبیعه به این‌جا‌ها کشیده شد. من نکاتی را یادداشت کرده بودم که به شما بگویم ولی چون هوا گرم است و شما هم خسته هستید از آن‌ها صرف نظر می‌کنم. فقط یک نکته‌ی دیگری را به عنوان مقدمه عرض می‌کنم و بعد بحث دوم را شروع می‌کنم. ببینید این‌ها یک وقتی می‌گفتند ما نمی‌توانیم هم به قانون علمی معتقد باشیم و هم به قانون فلسفی راجع به جهان معتقد باشیم. یعنی صریحاً می‌گفتند دو سنت فکری و دو نوع معرفت در دنیا مطرح است که یکی از نوع سنتی است که فلسفی دینی است و یکی هم از نوع مدرن است که علمی است و برخورد تجربی و علمی با مسائل است. قضایای جزئی و نه قضایای کلی. می‌گفتند یا قانون علمی و یا قانون فلسفی دینی و باید به یک کدام از این‌ها در تفسیر عالم و آدم معتقد باشید و هر دوی این‌ها با هم جمع نمی‌شود. اتفاقاً نقطه‌ی شروع انحراف در تمدن بشر همین‌جا بود. یک نقطه‌ی مهم اختلاف متفکران مسلمان با این‌ها در همین‌جا است که داشتن تفسیر علمی از جهان چه منافاتی با داشتن تفسیر فلسفی دینی از جهان دارد؟ اصلاً این‌ها در دو تراز هستند. چه منافاتی دارد؟ البته تفسیر کلیسایی و مسیحی در جهان با تفسیرهای شما منافات پیدا می‌کرد. اما نه تفسیر علمی آن طور که شما در قرن 19 می‌گفتید تفسیر صد درصد و قطعی است که حالا در اواخر قرن 20 و اوایل قرن 21 از این طرف بام افتاده‌اید و می‌گویید آزمون علمی هم معنا ندارد و نمی‌تواند ما را به چیزی مطمئن بکند و نه از آن طرف گزاره‌های ما بعد الطبیعی از نوع دینی و فلسفی آن منافاتی با گزاره‌های اثبات‌شده‌ی علمی دارد. حالا عرض کردم الان چیزی به نام گزاره‌ی اثبات‌شده‌ی علمی از بورس فلسفه‌ی علم تقریباً خارج شده است. می‌گفتند شما یا باید قانون علمی راجع به عالم و آدم داشته باشید که پیش‌بینی و علت‌یابی و مدل‌سازی و استقرا و رداکشن و تحویل و اثبات، تأیید، تئوری‌سازی، آمار و احتمالات، اندازه‌گیری و طبقه‌بندی را شامل می‌شود و شما یا باید با این مفاهیم راجع به دنیا حرف بزنید که علمی می‌شود یا با عبارات مذهبی مثل غیب و شهود و خدا و فرشته و دنیا و آخرت حرف بزنید. یا مثلاً با ادبیات فلسفه حرف بزنید که فرض بفرمایید بحث غایت، فاعل، علت،‌ ضرورت، امکان، تعریف، ماهیت پیش می‌آید. این‌ها نه فقط تضاد در ترمونوژی این مباحث است بلکه تضاد مبنایی معرفتی می‌دیدند و می‌گفتند دو جهان بینی داریم. یکی جهان‌بینی سنتی و یکی جهان‌بینی مدرن است. شاید حق هم داشتند. چون تفسیر دینی آن‌ها تفسیر کلیسایی مسیحی بود. یک تفسیر شرک‌آمیز و با آن نوع ما بعد الطبیعه و این نوع علم افراط در هر دو جانب بود و طبیعی است که مشکلاتی پیش می‌آمد. اما در فرهنگ اسلامی این اتفاق نیفتاده است. شما در تاریخ تمدن اسلامی بزرگان ما را ببینید که بزرگ‌ترین دانشمندان تجربی مسلمان، یعنی بزرگ‌ترین فیزیک‌دان‌ها، شیمی‌دان‌ها، جراحان، پزشکان و ستاره‌شناسان مسلمان در عین حال حکیم، فیلسوف، عارف و فقیه بودند. اهل معنا و ذکر بودند. یعنی این تضاد معرفتی در تاریخ تمدن اسلامی نبود. در تاریخ تمدن اسلامی می‌گفتند جهان‌بینی دینی، جهان‌بینی فلسفی از نوع حکمت الهی و جهان‌بینی علمی همگی می‌تواند در طول هم درست باشد و اصلاً هنر ما این است که این‌ها را در کنار هم بفهمیم و جمع بکنیم. وقتی می‌گوید «اسلامی کردن علوم» یا «اسلامی کردن دانشگاه» این است. ولی ما فقط به فکر ظواهر می‌افتیم که البته ظواهر هم مهم است. حجاب و اخلاق عمومی و روابط و طرز حرف زدن مهم است. اما مهم‌تر از این اسلامی شدن علم یا دانشگاه یا تولید علم یا جنبش نرم‌افزاری دینی فقط همین است که این رابطه‌هایی که در دو، سه قرن اخیر بریده یا قطع شد دوباره وصل بشود. ما اگر بتوانیم بفهمیم تفسیر دینی، تفسیر حکمی الهی و تفسیر الهی از جهان، طبیعت، تاریخ، انسان و روابط انسانی در همه‌ی حوزه‌های علوم طبیعی و تجربی و علوم انسانی و علوم اجتماعی باید با هم باشند و مرتبط و منسجم باشند استارت تمدن‌سازی جدید اسلامی زده شده است. البته فهم این مسئله خیلی مشکل است و تئوری سازی بر این مبنا خیلی مشکل است. من همیشه عرض کردم که ما بگوییم تولید علم ولی واقعاً تولید علم متوقف بر ظهور بعضی از نوابغ است. سیاه لشکر خیلی کاری نمی‌کند. فارغ‌التحصیل‌های حوزه و دانشگاه زیاد شده‌اند. خوب هم هست. هر چه بیشتر آدم باسواد داشته باشیم از داشتن آدم بی‌سواد بهتر است اما کسی فکر نکند وقتی در حوزه و دانشگاه سیاه لشکر زیاد می‌شود واقعاً جنبش تولید علم شروع شده است. نه. باید یک نوابغی ظهور کنند. ممکن است تعداد آن‌ها در هر قرن 5 یا 10 نفر بیشتر نشود. این‌ها باید خط را بشکنند و بقیه‌ی ما مثل سیاه لشکر پشت سر آن‌ها باید حرکت و تحقیق و فیش‌برداری و مطالعه و حاشیه‌زنی بکنیم. غرب همین کار را کرده است. دوستانی که به غرب رفته‌اند یا درس خوانده‌اند خبر دارند و می‌دانند که در غرب ده سال یک مرتبه شما می‌بینید حاشیه، پاورقی، نقد، شرح راجع به یک رساله‌ی مختصر زده می‌شود. مثلاً فرض کنید جان لاک یا هایدگر یا مارکس یا کانت یک رساله یا مقاله‌ی 18 صفحه‌ای دارد و بر اساس این مقاله‌ی 18 صفحه‌ای صدها مقاله و پایان‌نامه نوشته می‌شود. همین سیاه لشکرها لازم هستند. این‌ها هستند که بازار علم را گرم می‌کنند ولی من از شما سوال می‌کنم که ما با کدام یک از بزرگان خود در تاریخ آشنا هستیم؟ اسم‌های بزرگان خود را باید به زور در بیاوریم و اصلاً کسی نمی‌تواند اسم‌های آن‌ها را درست تلفظ کند. این‌ها دانشمندان درجه 3 و 4 خود را که افتخار می‌کردند آثار مسلمان‌ها را حوزه‌ی علوم جدید در 6، 7 قرن پیش ترجمه کردند و از لای گرد و خاک تاریخ در آوردند اسطوره و بت کردند که ما و شما هم باید اسم‌های این‌ها را حفظ کنیم و بدانیم که پدر و مادر او چه زمانی ازدواج کردند و چه زمانی طلاق گرفتند و ماه عسل به کجا رفتند. ولی ما «تُراس» خودمان را نمی‌شناسیم. ما نمی‌دانیم چه بزرگانی در جوامع اسلامی و به طور خاص در ایران بودند. ایران بزرگ‌ترین دینامیزم تمدن‌سازی و علم‌سازی در کل جهان اسلام و در کل شرق بوده است. بزرگ‌ترین متفکرین جهان اسلام ایرانی بوده‌اند. این‌ها را از روی ایرانی‌گری نمی‌گویم. اگر من ایرانی هم نبودم ولی تاریخ تمدن علم را خوانده بودم باز هم همین حرف را می‌زدم. اگر ایرانی‌ها نبودند تمدن اسلامی و تاریخ تمدن و علوم اسلامی و جهان که مدیون تمدن اسلامی بود به این مرحله نمی‌رسید. نوابغ بزرگ، ذهن‌های درخشان، ظرفیت‌های عظیم تاریخی بود و کارهای بزرگی شد که ما این‌ها را نمی‌دانیم. حالا من در آخر بحث به یک نمونه‌های جزئی اشاره می‌کنم که خود غرب این‌ها را از ما بهتر شناخته ولی متعصبانه برخورد کردند چون این‌ها در حوزه‌های علمی و فرهنگی هم با ما جنگ صلیبی دارند. سانسور می‌کنند و نمی‌گویند. در برخی از اوراق تاریخ تمدن یک چیزهایی از دست آن‌ها در می‌رود و نوشته‌اند که من به عنوان نمونه اشاره خواهم کرد. هنر بزرگ این است که ما بگوییم ما می‌توانیم به عدم قطعیت در علوم تجربی که بعضی‌ها گفته‌اند راز پیشرفت علم است و شاید به یک معنایی هم درست باشد معتقد باشیم و در عین حال در حوزه‌ی الهیات و علوم فلسفه شکاک نباشیم و به قطعیت فلسفی و دینی معتقد باشیم. این‌ها با هم قابل جمع است. یک معادله‌ای درست می‌کنند که با سه مرحله به این‌جا می‌رسد. می‌گویند یک، پیشرفت علم مدیون عدم قطعیت در حوزه‌ی علم است. می‌گوییم خیلی خوب. البته خود این اختلافی است ولی ما این را می‌پذیریم. عیبی نداریم. ما معتقد به قطعیت در علوم تجربی نیستیم. اصلاً ما در معرفت‌شناسی ثابت می‌کنیم که تجربه به تنهایی قطع‌آور نیست. عدم قطعیت در حوزه‌ی علوم تجربی اصل اول این‌هاست. اصل دوم،‌ نمی‌شود شما قائل به عدم قطعیت در علوم تجربی باشید ولی در حوزه‌ی فلسفی و دینی قائل به قطعیت باشید. پس باید این‌جا هم شکاک باشید. بنابراین پیشرفت علم و تمدن منوط به شکاکیت دینی و فلسفی و پلورالیزم شد. با این استدلال عوامانه که اگر ما قطع به چیزی داشته باشیم، قطع به حقایق جاودانه‌ی‌ دینی و اخلاقی و فلسفی داشته باشیم و مطمئن باشیم این یک چیز قطعی است دیگر در آن تحول و تغییر اتفاق نمی‌افتد. چه چیزی فیکس است. آن چیزی که در آن تحولی نیست واقعیات ثابت و گزاره‌های ثابت است. دو دوتا چهارتا که دیگر پیشرفت ندارد. پیشرفت این یعنی دو دوتا پنج بشود. اما در حوزه‌هایی که واقعیت ثابت نیست و متحول است حتماً باید علم هم متحول باشد. حوزه‌ای که فلسفه و دین از گزاره‌های جاودانه در آن صحبت می‌کند گزاره‌های آن جاودانه هستند چون واقعیت آن جاودانه است. اگر گزاره ثابت است به خاطر این است که ما به ازای گزاره ثابت است. این به آن معنی نیست که در حوزه‌ی علوم تجربی و طبیعت که همه چیز دار دار تحول و تزاحم است و همه چیز در حال تغییر است و در این حوزه هم ما باید اگر بخواهیم الهی و حکیم باشیم گزاره‌های ثابت داشته باشیم. چه کسی گفته است؟ هیچ تلازمی بین این دو وجود ندارد و من فکر می‌کنم این در غرب فهمیده نشد. فکر کردند که باید در فلسفه و دین و اخلاق شکاک باشیم تا علم پیشرفت کند در حالی که شکاکیت اتفاقاً اگر تعمیم پیدا کند و به طرز افراطی بحث بشود مانع پیشرفت علم است. این سازگاری که یقین دینی و فلسفی آری و خودش می‌تواند پایگاهی برای پرسش‌های دائمی و تکامل در علم و تحول در علم باشد و این‌ها با منافاتی ندارد. اصلاً شما ببینید نظریه‌ی مسلمان‌ها چه بود؟ همین مسلمان‌هایی که کلید تولید علوم جدید را زدند چه نظریه‌ای داشتند؟ این عبارتی که عرض می‌کنم از اولین مترجمان علوم جدید از جهان اسلام از زبان عربی به زبان‌های لاتین و بعد زبان‌های اروپایی است و این عبارت را در کتاب‌های خود آورده‌اند. کسانی مثل «آلبرت کبیر» در غرب و یا «رابرت بیکن» عین عبارت را دارد که می‌گوید در جهان اسلام اعتقادات دینی که دو صفت خلوص و ثبات داشته باشند، الهیات که راجع به خدا و معاد هستند، گزاره‌های راجع به خدا و معاد تغییر نمی‌کنند. چون خدا و معاد تغییر نمی‌کنند. می‌گوید اعتقادات مسلمان‌ها در این حوزه و گزاره‌هایی که ثبات و خلوص در آن هست نه تنها مانع پیشرفت علوم آزمایشگاهی و تجربی در جهان اسلام نشده بلکه باید بررسی کرد چرا این‌ها منشأ پیشرفت و تحول علم در جهان اسلام شده است و بعد می‌گوید این‌ها جهان را قطعی و ضروری می‌بینند و در عین حال جهان را باز و متکامل می‌بینند. یعنی می‌توان به ضرورت و قطعیت و ثبات بر هستی به نوعی معتقد بود و در عین حال نگوییم جهان بسته و فیکس است و تحولی در دنیا اتفاق نمی‌افتد و بنابراین علم هم نباید تحول پیدا بکند و بنابراین پیشرفت علم تعطیل است. این نیست. می‌گوید مسلمان‌ها معتقد به فیض دائم هستند. فیض دائم یعنی چه؟ یعنی جهان هر لحظه تغییر می‌کند و این منافاتی با اعتقاد توحیدی ندارد. می‌توانی موحد باشی، می‌توانی به گزاره‌های ثابت خالص ضروری در مورد خدا معتقد باشی، در عین حال هم معتقد باشی که جهان باز است و بسته نیست. اصلاً ما می‌گوییم جهان هر لحظه خلق می‌شود. اصلاً جهان الان با جهان اول عرائض بنده و با جهان یک ثانیه‌ی قبل یکی نیست و یک جهان دیگری است. ما که جهان را الهی و در عین حال متحول تفسیر می‌کنیم. این نظریه‌ی توقف علم از کجای این در می‌آید؟ این مسئله که من به شما عرض کردم در مسئله‌ی رابطه‌ی علم و دین و رابطه‌ی عقل و دین در دنیا و در غرب مسئله‌ی بزرگی است و تا همین الان حل نشده. وقتی در مورد همین‌ها در بعضی جلسات با بعضی از آقایان بحث می‌کنیم هنوز روشن نیست و باید زور بزنی تا تفهیم کنی که این‌ها با هم ملازمه‌ای ندارند. من یک مثال دیگری می‌زنم. شما می‌دانید بحثی در حوزه‌ی معرفت‌شناسی است که گفتند تفکیک بکنیم. من علت این که چرا مسائلی مثل این طرح شد را ندانستن همین مسئله می‌دانم. در این بستر این سوالات متولد شد. البته این‌ها سوالات بسیار خوبی است و نمی‌خواهم بگویم کسی نباید به این‌ها بپردازد. هر سوالی در حوزه‌ی علم مطرح می‌شود سوال خوبی است و باید راجع به آن فکر کرد. اصلاً نمی‌شود آدم در حوزه‌ی علم بگوید من به شرطی و راجع به مسئله‌ای فکر می‌کنم که حتماً بعد از آن چیزی حل بشود. هیچ کاشفی نمی‌داند چه چیزی کشف می‌کند. اگر می‌دانست که این کشف نبود. کاشف شروع به فکر در یک حوزه می‌کند و سوالاتی برای او پیش می‌آید و نمی‌داند که اگر به کدام یک از این سوالات جواب بدهد به یک نتیجه‌ی مثبت می‌رسد و باید راجع به همه‌ی این سوالات فکر کند. بعد گاهی یک چیز جدید کشف می‌شود و خیلی از اوقات هم هیچ چیزی کشف نمی‌شود. من نمی‌خواهم بگویم فقط به سوالاتی بپردازیم که حتماً یک چیزی از درون آن در بیاید. اصلاً علم این‌طوری پیشرفت نمی‌کند. درست است که علم بایستی دغدغه‌ی واقعیات و حل نیازهای جامعه را داشته باشد که این هم خیلی مسئله‌ی مهمی است و هم در دانشگاه ما مغفول است و هم در حوزه‌ی ما مغفول است. هم حوزه برای خودش درس می‌خواند و هم دانشگاه برای خودش درس می‌خواند و جامعه هم با مشکلات خودش زندگی می‌کند. این باید حتماً حل بشود. اما غیر از دغدغه‌ی حل معضلات یک جامعه که دانشگاه و حوزه باید آن را حل بکنند و دارند یک مسائل دیگری را حل می‌کنند و در حوزه و دانشگاه جدول‌های دیگری را پر می‌کنند و جامعه هم با هزار مشکل علمی و دینی و اخلاقی روبرو است و نمی‌داند این‌ها را باید از چه کسی بپرسد و مشکلات مدیریت و اقتصاد را باید از چه کسی بپرسد؟ مشکلات ساده‌ای که گاهی حرکت یک کاروان بزرگ را متوقف می‌کند برای این‌که چند تیم قوی حوزه‌ای و دانشگاهی روی این‌ها فکر نمی‌کنند آن قدری که فکر می‌کنند چطور از این جناح به آن جناح فحش بدهند و از این جناح و آن جناح چند روزنامه در بیاورند. اگر یک هزارم این می‌نشستند و فکر می‌کردند که این مشکلات معنوی و مادی مردم را چه کسی و چطور باید حل کند بهتر بود. این‌ها فکر و بحث و گفتگو می‌خواهد. این‌ها کرسی‌های نظریه‌پردازی می‌خواهد. این‌ها مناظره‌های علمی می‌خواهد نه مناظره‌های فحاشی سیاسی. هیچ کس به این مسائل توجه نمی‌کند. این دغدغه‌ی مهمی است اما من فکر می‌کنم در کنار آن دغدغه‌ی خود تفکر به عنوان تفکر موتور پیشرفت علم است. مسئله‌ای است که من می‌خواهم راجع به آن فکر کنم و نمی‌دانم چه چیزی از درون آن در می‌آید. این هم به نظر من در کنار آن مهم است. مثلاً تفکیک مقام داوری از مقام گردآوری که در حوزه‌ی معرفت‌شناسی شد تفکیک خوبی است و نمی‌خواهم بگویم تفکیک بدی است و سوالات خوبی دارد که باید راجع به همین سوالات فکر کرد. یا مسائل نسبت تقدم و تأخر بین مشاهده و نظریه، بین آزمایش و تئوری، این‌که آزمایش بدون تئوری قبلی، بدون سوال مشخص قبلی اصلاً منتج هست یا نه؟ سوال‌های خوبی است. اما باید کسی فکر کند منشأ این سوالات چه بوده است؟ هم منشأ تاریخی و هم منشأ فلسفی این سوالات چیست و این سوالات چه زمانی و چرا مطرح شده است؟ به نظر من اگر این مسائلی که الان خیلی ساده و خلاصه عرض کردم حل می‌شد ممکن بود خیلی از این سوالات طرح نشود و یا حداقل به شکل دیگری طرح بشود یا به پاسخ دیگری برسند. این‌ها به خاطر این‌که ارتباط تجربه با عقل و شهود، ارتباط علم، فلسفه و الهیات درست درک نشد به وجود آمد و بهترین نمونه‌ی آن محتوای احمقانه‌ی نظریه‌ی معنی‌داری پوزیتیویست‌ها بود که می‌گفتند فقط گزاره‌ای معنی دارد که بتوان با تجربه آن را اثبات کرد یا حداقل بتوان آن را ابطال کرد و ماورای این هر چه هست نه فقط غلط است بلکه ماقبل از غلط و مزخرف است و اصلاً معنی ندارد که ما بخواهیم بگوییم معنی آن این است و بعد بخواهیم بگوییم غلط یا درست است. ماقبل غلط است. گفتند گزاره‌های دینی و فلسفی و اخلاقی چون حسی نیستند همگی مزخرف هستند و گفتند امور ماورای تجربه و ماقبل تجربه را مثل اخلاقی، عقلانی و عرفانی بی‌معنی و یاوه است و مزاحم ترقی علم است. این حرف‌هایی بود که در قرن 19 زدند و گفتم که حالا کم‌کم آن‌ها را پس گرفتند. همان کسانی که می‌گفتند برای پیشرفت علم راهی جز حذف متافیزیک نیست و همان‌هایی که می‌گفتند مفاهیم اخلاقی، شهودی، عقلی و وحیانی را چون نمی‌توان با تجربه‌ی حسی آزمون کرد و نمی‌توان اثبات کرد و چون حداقل نمی‌توان آن را ابطال کرد بنابراین مزخرف و بی‌معنی است حالا می‌گویند آن دوره‌ها گذشت و خودشان به آن حرف‌ها می‌خندند و می‌گویند ما آن زمان جاهل و جوان بودیم و یک چیزی گفتیم و چون تازه بعضی از علوم تجربی گل کرده بود فکر کردیم همه‌ی مسائل با این‌ها حل می‌شود و بعد دیدیم مسئله‌ی خود علم هم حل نشد. وقتی که ما زیر پای الهیات و فلسفه را خالی کردیم زیر پای خود علم خالی شد. ما روی شاخه‌ای نشسته بودیم و آن شاخه را می‌بریدیم و نمی‌دانستیم. این حرف را می‌گویند. آن جزم‌های خشکی که برای اثبات و ابطال نظریه مطرح می‌کردیم را پس می‌گیریم. قطعیت پوزیتیویستی علم‌پرستی در قرن 19 و اوایل قرن 20 حالا که اواخر قرن 20 و اوایل قرن 21 است تبدیل به نسبیت‌گرایی و حتی به علم‌ستیزی و شکاکیت افراطی شده است. اول علم بت شد و حالا نفی می‌شود. همان‌هایی که گفتند وحی و اخلاق و عقل و عرفان و فلسفه یاوه است و علمی نیست می‌گویند حتی خرافات هم معنی دارند. این‌هایی که می‌گویم عین عبارت این‌هاست. الان می‌گویند خرافات هم معنی‌دار است. علت را هم این می‌دانند که اولاً اعتقاد به خرافات هم یک فوائدی دارد و ما در حوزه‌ی تفکیک و تعریف فایده‌گرا هستیم. چون این‌طور که این‌ها می‌گویند دیگر ذات‌گرایی و تعریف متدیک علم از غیر علم امکان ندارد و بعد می‌گویند ضمن این‌که اصلاً معلوم نیست چه چیزی علم است و چه چیزی خرافه است. می‌گوید خیلی از چیزهایی که الان مبنای بسیاری از اظهار نظرهای علمی است خودش خرافه است. یکی از این‌ها عبارتی دارد که می‌گوید بسیاری از گزاره‌های مشهور علمی که برای خیلی از اظهار نظرهای علمی مبنای پایه هستند خود خرافه هستند. می‌گوید این‌که هسته‌ی اتم از چه چیزی تشکیل شده و در آن چه اتفاقاتی می‌افتد یک تصور و خرافه است. ولی این خرافه را ساختیم تا بتوانیم کار بکنیم. ما بر اساس همین خرافه توانستیم در حوزه‌ی فیزیک اتمی پیشرفت کنیم و مشکلات خود را حل کنیم. علم نیست خرافه است ولی خرافه‌ی مفیدی بوده است چون ما که تجربه نکردیم داخل هسته‌ی اتم چه خبر است و قابل تجربه و مشاهده نبوده است. ما بدون پشتوانه‌ی علمی یک حدسی زدیم و گفتیم شاید بتوان گفت این‌طور است یا چه خوب است که این‌طور باشد و می‌گوید بر اساس همین خرافه فیزیک اتمی جلو آمد و این پیشرفت‌ها حاصل شد. پس وقتی که مسئله‌ی ما حل کردن مشکل ماست و نه فهمیدن یک واقعیت خارجی بین خرافه و علم چه فرقی هست؟ حالا که این‌طور است پس فرق علم با خرافه چه هست؟ این‌ها سوالاتی است که اگر کسی در قرن 19 مطرح می‌کرد با اردنگی او را از دانشگاه‌ها بیرون می‌کردند. امروز گرم‌ترین کرسی‌های نظریه‌پردازی در دنیا همین حرف‌ها را می‌زنند. الان مهم‌ترین کرسی‌ها همین چیزها را می‌گویند. الان علامت روشنفکری گفتن همین حرف‌ها شده است و چطور همه چیز زیر و رو می‌شود و مبانی 180 درجه به عکس می‌شود؟ می‌گویند ارزش همه‌ی این حرف‌ها به یک اندازه است. هم آن‌هایی که می‌گویند علم و هم آن‌هایی که می‌گویند خرافه درست است و ملاکی برای داوری نداریم. من اشاره‌ی مختصری بکنم که این بحث فقط در علوم تجربی نبود و در علوم انسانی و در حوزه‌ی مکاتب و ایدئولوژی‌ها مطرح شد. شما می‌دانید دموکراسی و پلورالیزم تفسیر‌های مختلفی دارد. ما یک دموکراسی نداریم. حداقل 10، 20 تعریف برای دموکراسی داریم. 10، 20 نوع فلسفه‌تراشی و استدلال برای دموکراسی هست که با هم نمی‌خواند. یک پلورالیزم نداریم. این‌هایی که می‌گویند از اسلام قرائت دموکراتیک بکنید بدانند که خود دموکراسی معلوم نیست چه تعریفی دارد و حالا ما چطور اسلام را تعریف دموکراتیک بکنیم؟ ما می‌گوییم شما از دموکراسی تعریف اسلامی بدهید. ما می‌گوییم اگر می‌توانید از دموکراسی قرائت اسلامی بکنید ما قبول داریم. ما اصلاً نمی‌توانیم از اسلام قرائت دموکراتیک بکنیم برای این‌که قرائت دموکراتیک از اسلام به این معناست که اولاً اسلام قابل قرائت فاشیستی و مارکسیستی و دموکراتیک و لیبرالیستی و همه‌ی قرائت‌ها هست. یعنی این‌قدر گل و گشاد است و می‌توان از هر گزاره‌ای هر تفسیری کرد. این غلط است. غلط دوم این است که فکر می‌کنی دموکراسی یک واحد علمی آکادمیک دارد و تو می‌گویید از اسلام قرائت دموکراتیک بکنیم. یعنی اسلام را با این تطبیق بدهیم. این هم غلط است. ما یک تعریف علمی از دموکراسی نداریم. اصلاً دموکراسی در حوزه‌ی علوم انسانی علم نیست. این‌ها ایدئولوژی است. حالا در خود این ایدئولوژی قرائت‌های مختلفی از دموکراسی وجود دارد. عیبی ندارد. ما همه‌ی آن‌ها را بررسی می‌کنیم و با بعضی از آن‌ها موافق و با بعضی از آن‌ها مخالف هستیم. منتها برای این مسئله ملاک عقلی و دینی داریم. بنابراین تفسیر اسلامی از دموکراسی و پلورالیزم داریم و این را قبول داریم. به این عبارت می‌توانم بگویم دموکراسی اسلامی یا مردم‌سالاری دینی یا پلورالیزم اسلامی را قبول داریم. اما اسلام دموکراتیک، اسلام پلورالیستی، اسلام لیبرالیستی، اسلام فاشیستی هم از نظر متد تفسیر و تعریف غلط است و هم از لحاظ تصوری که از آن طرف قضیه دارید غلط است. تصور شما هم از اسلام غلط است و هم از فاشیزم و لیبرالیزم و دموکراسی غلط است. یکی از فلسفه‌های رایج دموکراسی و پلورالیزم که اتفاقاً همین الان که ما با شما صحبت می‌کنیم یکی از قرائت‌های حاکم و رایج در دنیاست این استدلال است که چون امکان داوری وجود ندارد، چون امکان داوری عقلی و دینی و اخلاقی وجود ندارد همه‌ی چیزها با هم مساوی هستند. همه‌ی چیزها مشکوک و نسبی است. چون امکان داوری وجود ندارد به پلورالیزم معتقد بشویم. یعنی بگوییم همه با هم مساوی هستند و هر کسی هر چه را خواست بگوید. چون امکان داوری و راهی برای کشف حقیقت وجود ندارد رأی بگیریم تا ببینیم بیشتر چه می‌گویند. یعنی با این استدلال این حرف‌ را می‌زنند. این با استدلال مردم‌سالاری دینی فرق دارد. فلسفه‌ی استدلال مردم‌سالاری دینی یا مدارای اسلامی و کثرت‌پذیری اسلامی با این‌ها فرق می‌کند. فلسفه‌ی مدارا و کثرت‌پذیری اسلامی و فلسفه‌ی مردم‌سالاری اسلامی این نیست که چون ما نمی‌دانیم حقیقت و فضلیت چیست و هیچ چیز معلوم نیست و همه چیز مشکوک است و نمی‌توان داوری کرد پس رأی بگیریم و به سراغ دموکراسی برویم و به هم احترام بگذاریم. این‌ها نیست. فلسفه‌ی آن چیست؟ فلسفه‌ی آن این است که اتفاقاً برای رسیدن به مردم‌سالاری و مدارا یک پایه‌ی روشن دینی و اخلاقی داریم. به شما بگویم پشت آن دموکراسی و پلورالیزمی که آن‌ها می‌گویند استدلال اخلاقی و عقلی و دینی نیست و استدلال آن فقط پراگماتیزم و اضطرار است. ما مجبور هستیم همدیگر را تحمل کنیم. آن‌ها می‌گویند چون مجبور هستیم همدیگر را تحمل کنیم و خشونت به همه‌ی ما صدمه می‌زند باید یک طور با هم کنار بیاییم. حالا این‌جا یا اصالت زور حاکم می‌شود یا اصالت رأی حاکم می‌شود. اگر واقعاً دموکراتیک باشد که معمولاً نیست اصالت رأی است و اگر نه اصالت زور است. در تفکر ما اصالت رأی و اصالت زور نیست بلکه اصالت حق است. حتی وقتی که مردم رأی می‌دهند چون حق دارند رأی بدهند رأی می‌دهند و ما برای رأی مردم استدلال داریم. من یک وقتی در یک جایی با بعضی از این آقایان که در یک سمینار بحث آزادی می‌کردند گفتم اگر آزادی مردم و حقوق مردم و حقوق بشر را از حوزه‌ی استدلال دینی خارج کردی و گفتی این‌ها امور برون‌دینی هستند دیگر نمی‌توانی هیچ قداصتی برای آن اثبات کنی. ما می‌توانیم برای آزادی و حقوق بشر و رأی مردم و خواست و حقوق مردم قداصت قائل بشویم چون پشت آن استدلال دینی و عقلی و اخلاقی داریم. شما که می‌گویید همه چیز نسبی است و مشکوک است و نمی‌توان داوری کرد اصلاً با چه استدلالی دفاع می‌کنید؟ استدلالی ندارید. فقط می‌گویید چون ما نباید همدیگر را زنده زنده بخوریم یک طوری باید با هم کنار بیاییم. حالا این یا با انتخابات و یا با تحمل اتفاق می‌افتد. شما مجبور هستید. شما می‌گویید چون مجبور هستیم رأی بگیریم. ما می‌گوییم مجبور نیستیم بلکه برای آن استدلال داریم. ضمن این‌که پلورالیزم و دموکراسی را فقط به ما می‌گویند و خودشان هیچ وقت رعایت نمی‌کنند. الان در دنیا یک دیکتاتوری عام جهانی ایجاد کرده‌اند که اگر کسی نفس بکشد می‌گویند تروریست و اسلام‌گراست. در قوانین رسماً تصویب کرده‌اند. الان می‌دانید که در اصلاح ساختار سازمان ملل هم می‌خواهند همین را تصویب کنند که هر جا احساس کردند در دنیا خطری آن‌ها را تهدید کرد، خودشان تشخیص بدهند، خودشان هم تصمیم بگیرند و خودشان هم حمله بکنند. همین کاری که الان آمریکا می‌کند و می‌خواهند وجهه‌ی قانونی بین‌المللی هم به او بدهند. اسم این‌ها مداراست؟ پریروز در یک سایتی خواندم که 13 سرور اصلی کامپیوتر مادر دارد که کل اینترنت و فضای مجازی دنیا را همین 13 مرکز کنترل می‌کند. چون می‌دانید که تمام ارتباطات اینترنتی از هر جای دنیا به آمریکا می‌رود و بعد بر می‌گردد. یعنی اگر شما از این‌جا از طریق اینترنت بخواهید با کشور خودتان ارتباط برقرار کنید این ارتباط به آمریکا می‌رود و بر می‌گردد و از آن‌جا ارتباط برقرار می‌شود. کلاً‌ یک دیکتاتوری بر اینترنت مسلط است. الان رسماً دفتر «بوش» اعلام کرد که 13 مرکز اصلی که کل ارتباطات اینترنت جهان را کنترل می‌کند تحت کنترل ماست و باید کنترل بیشتر هم بشود. این‌ها مدارا و تکثر است؟ کاری که کمونیست‌ها و فاشیست‌ها نکردند و این‌قدر در خانه‌های مردم سرک نمی‌کشیدند. در خیابان‌های همین لندن که این انفجارات در آن رخ داد دوربین نصب شده است. یعنی 24 ساعته تمام کوچه‌ها و خیابان‌های لندن ضبط می‌شود. کدام کشور کمونیستی و استالینی این‌ کارها را می‌کرد؟ اصلاً این‌ها برای کسی حریم خصوصی نگذاشتند. کدام حریم خصوصی؟ همه جا حریم دولت شده است. یعنی طوری کار می‌کنند که کمونیست‌ها و فاشیست‌ها و استالین به خواب شب خود این کارها را نمی‌دیدند و اسم آن را هم جامعه‌ی باز دموکراسی و مدارا و پلورالیزم و آزادی و حقوق بشر گذاشته‌اند. زرنگی آن‌ها همین است. مثل ما که اسم مدرسه‌های انتفاعی را مدرسه‌ی غیر انتفاعی می‌گذاریم. یعنی درست اسم معکوس می‌گذاریم. یعنی اسم دیگری نیست که این اسم را می‌گذاریم؟ این‌ها هم درست همین کار را می‌کنند. یعنی دقیقاً نام ضد چیزی که هست را می‌گذارند. البته این هوشیاری و زرنگی آن‌ها را می‌رساند. قضیه این است و ضرباتی که این جریان تفکر آنگولا ساکسون و فلسفه‌ی تحلیلی به علم و معارف بشری و اخلاق و فلسفه و حقوق بشر زدند یکی، دو مورد نبود. حتی می‌دانید این‌ها در متن‌های خود تفکر را جزو رفتار بدن و جزو فعالیت‌های بدنی می‌دانستند. یعنی این‌قدر به انسان مادی نگاه می‌کردند. بر خلاف فلاسفه‌ی مسلمان که اصلاً علم را یک موجود مجرد می‌دانند. می‌گویند عالم شدن عالم اتصال و اتحاد عالم با معلوم خود است. حالا من نمی‌خواهم بگویم این نظریه تنها نظریه‌ی اسلامی است و قطعاً هم درست است ولی می‌خواهم بگویم ببینید فلاسفه‌ی مسلمان و متفکرین مسلمان در چه فضایی صحبت می‌‌کنند و برای علم چقدر قداصت قائل هستند. یعنی علم را موجود مجرد می‌دانند. در این حوزه می‌گویند تفکر یک فعالیت بدنی است. تفاوت نگاه به علم و به عقل در این مسائل را خود شما ببینید و بدانید که این‌ها چرا قضایای الهیاتی را محمل و بی‌معنا می‌دانستند و می‌دانند. می‌گویند هر چیزی به گزاره‌های مادی و حسی ساده و قضایای اتمی ساده‌ی حسی رسید علمی است و اگر نرسید برای آن هزار برهان عقلی و شهودی و وحی هم بیاوری هیچ تأثیری ندارد. این‌ها وقتی علوم انسانی را جزو علوم طبیعی می‌دانستند می‌گفتند مثل مکانیک علم محض است و می‌گفتند همان‌طور که ما مکتب‌های مختلف در مکانیک نداریم در علوم انسانی هم مکتب‌های مختلف نداریم. می‌گفتند یعنی چه که بگوییم علوم انسانی دینی و علوم انسانی غیر دینی؟ مگر دو دوتا چهارتا دینی و غیر دینی دارد؟ یک وقتی این‌ها در قرن 19 و اواخر قرن 19 این‌طور می‌گفتند و الان می‌گویند خود علوم طبیعی هم علم نیستند بلکه مکتب هستند. ایدئولوژی و نظریه هستند چه برسد به علوم انسانی. حالا بعضی کاسه‌های داغ‌تر از آش که یک قرن از آن‌ها عقب‌تر هستند می‌گویند هر چیزی که راجع به انسان و انسان‌شناسی است می‌تواند گزاره‌ها، بار و جهت‌گیری و مبنای دینی و توحیدی یا غیر دینی داشته باشند. علوم انسانی و اجتماعی حداقل از این حیث به دینی و غیر دینی تقسیم می‌شوند و اسلامی و غیر اسلامی معنا دارد. حالا ما نوابغ و متفکرانی نداریم که این‌ها را پرورش بدهند ولی معنا دارد. امکان دارد و راه باز است. در حالی که بزرگان این‌ها در غرب می‌گویند این‌طور است. نسبیت‌گرایی امروز بر کل علوم جدید سایه انداخته و علم بودن خود علم هم حتی مشکوک شده است. یک عرض دیگری دارم و این را تمام می‌کنم. دوستان به ارتباط این نوع تجربه‌زدگی و علم‌زدگی را با مفاهیم علوم انسانی و تأثیر آن در سابقه‌ی علوم انسانی و انسان‌شناسی مادی که خیلی از آن‌ها روی دست مانده است توجه داشته باشند. البته من باید توضیح بدهم که وقتی می‌گویم علوم انسانی یا اجتماعی، اقتصاد، جامعه‌شناسی، روانشناسی اسلامی و غیر اسلامی یا اصلاً بگوییم دینی و غیر دینی دارد روشن بشود که مراد من چیست. دوستانی که علوم اجتماعی و علوم انسانی کار می‌کنند این را می‌دانند که این علوم ترکیبی از دو سنخ گزاره است. گزاره‌های تجربی، عقلی و علمی که این‌ها اسلامی و غیر اسلامی ندارد. مثلاً در اقتصاد تورم این علل اقتصادی را دارد و این نتایج را دارد. در حوزه‌ی روانشناسی و در حوزه‌ی علوم تربیت این‌که این حالات طبیعی در این سن دختر و در این سن پسر رخ می‌دهد، مثلاً این‌که اگر نهاد آموزش و پرورش در جامعه به این شکل باشد این جامعه این‌طور می‌شود، این‌ها اسلامی و غیر اسلامی ندارد اما هیچ کدام از علوم انسانی فقط این گزاره‌ها نیستند. همه‌ی این‌ها نظریه‌پردازی‌ها، حدس‌ها و کلی‌بافی‌هایی است که لابلای این گزاره‌ها تفسیر می‌کنند و این تفسیر‌ها دینی و غیر دینی دارد، اسلامی و غیر اسلامی دارد، درست و غیر درست دارد. این تفسیر هم یک‌دست نیست. ما می‌گوییم علوم انسانی غربی. مگر در خود غرب علوم انسانی به یک شکل است؟ در تمام رشته‌ها هیچ کدام از این علوم انسانی نیست که یک نظریه در آن وجود داشته باشد بلکه در هر کدام از آن‌ها چندین مکتب کلی و ده‌ها نظریه‌ی متضاد وجود دارد و خودشان، خودشان را قبول ندارند. ما داریم از کدام علوم انسانی غربی صحبت می‌کنیم؟ در هر رشته‌ای چندین مکتب است که اصلاً این‌ها برای زدن ریشه‌ی مکتب دیگری تشکیل شده‌اند و ما دائم می‌گوییم علوم انسانی غربی. کدام؟ حالا برخی از این نظریات خیلی به مفاهیم اسلامی نزدیک‌تر است و برخی از این‌ها خیلی دورتر است. خب ما هم به عنوان یک متفکر علوم انسانی و علوم اجتماعی باید بگوییم جایی که علمی و گزاره‌های محض تجربی است خوب است اما آن جایی که خود تو تفسیر می‌کنی و از خودت چیزهایی در می‌آوری نه، اگر تو یک نفر هستی من هم یک نفر دیگر هستم. این‌ها وقتی می‌گویند جامعه‌شناسی سوسیالیستی معنی دارد. نمی‌گویم درست است. این‌که درست است یا غلط است را کاری ندارم. فقط معنی دارد. مزخرف نیست. اقتصاد سوسیالیستی معنی دارد. اقتصاد لیبرالیستی معنی دارد. حالا تا می‌گویی اقتصاد اسلامی می‌گویند یعنی چه؟ مگر اقتصاد به اسلام مربوط است؟ اقتصاد علم محض است و اسلام یک دین است. اقتصاد چطور با سوسیالیزم و لیبرالیزم مربوط است؟ به همان معنا به اسلام هم مربوط است. من یک جایی عرض کردم یکی در مبادی ما بعد الطبیعه‌ی علوم اسلام و غیر اسلام فرق می‌کند و تأثیر می‌گذارد. علوم دینی و علوم انسانی و علوم اجتماعی اسلامی و غیر اسلامی در این حوزه‌ها با هم فرق می‌کنند. در حوزه‌های تجربی محض با هم فرق ندارند اما در این حوزه‌هایی که می‌گویم فرق می‌کنند. یک، در مبانی ما بعد الطبیعی علم با هم فرق دارند که همه‌ی علوم مبادی ما بعد الطبیعی و متافیزیک دارند ولو متافیزیک غیر دینی و حتی متافیزیک الحادی باشد. پس یکی در مبدأ، مبانی و مبادی علم است. اصول موضوعه‌ی علم و آکسیوم‌های علم فرق دارند. این آکسیوم‌ها در این علوم اثبات نمی‌شوند و باید در جای دیگری اثبات بشوند. یک ملحد یک آکسیوم‌هایی را می‌پذیرد بدون این‌که اثبات بکند ولی در همه‌ی علوم اجتماعی دخالت می‌دهد و نظریه می‌سازد و ادعا می‌کند این‌ها علمی است. همان کاری که مارکس و دیگران کردند. یکی در حوزه‌ی سیاست‌های کلی است. سیاست‌گذاری اقتصادی که جامعه به چه سمت برود. این هم مورد دوم بود. مورد سوم در حوزه‌ی اخلاق اقتصادی است. اخلاق اقتصادی در اسلامی و غیر اسلامی فرق می‌کند. چهارم در حوزه‌ی حقوق اقتصادی است. حقوق و وظایف اقتصادی در اسلام با لیبرالیستی و سوسیالیستی فرق می‌کند. پس شما ببینید حداقل چهار تفاوت اصلی وجود دارد که اسلامی کردن و غیر اسلامی معنا دارد. آن‌ها در آن‌جا می‌گویند خود علوم طبیعی هم علم نیستند و این‌ها می‌گویند علوم انسانی چنان علم هستند که در آن پسوند اسلامی و غیر اسلامی دیگر معنا ندارد. اما اگر کسی بگوید 25 سال گذشت و از این حرف‌ها می‌زنید، می‌گویم 270 سال دیگر هم می‌گذرد و اگر نهاد حوزه و دانشگاه با هم ننشینند در یک قضایایی درست کار بکنند و تیم‌های مناظره و گروه‌ها و کرسی‌های نظریه‌پردازی نداشته باشند و روحیه دادن و فضا ساختن و فکر کردن و ظهور نوابغ نباشد دو میلیارد سال دیگر هم همین است و ما باز همین را می‌گوییم. آن وقت ممکن است بگویند کجاست؟ و ما بگوییم کم است و نداریم. اگر کسی عرضه‌ی کار کردن ندارد دلیل نمی‌شود که راه بسته باشد. خیلی از راه‌ها در دنیا باز است و کسی عرضه ندارد و نرفته است. یک عده هم عرضه دارند و می‌روند. من با یک مثال این بخش عرض خود را ختم می‌کنم. شما می‌دانید می‌گویند «آگونس کنت» هم پدر پوزیتیویزم و متد تجربی و علمی است و هم می‌گویند ایشان بنیان‌گذار و پدر جامعه‌شناسی مدرن غرب است و هم ایشان پدر اومانیزم مردن است. اومانیزمی که از دوره‌ی یونان باستان بوده را نمی‌گویم، اومانیزم مدرن را می‌گویم. اومانیزم یک نظریه‌ی انسان‌شناختی و یک تفسیر انسانی است. در واقع یک ایدئولوژی است که به نام علم جا افتاد. جامعه‌شناسی آگونس کنتی یک جامعه‌شناسیی علمی و معرفتی است و پوزیتیویزم هم که اساساً آغاز نوعی از معرفت‌شناسی مادی است که الان اجمالاً یک اشاره‌ای به آن کردم. این اولین جریان مدرن اومانیستی و جامعه‌شناسی مدرن غرب است و هر دوی آن به نام کسی در تاریخ غرب ثبت شده که نظریه‌پرداز برجسته‌ی تجربه‌محوری و علم‌زدگی است و همین آدم مذهب انسان‌پرستی را به جای خداپرستی پیشنهاد کرد. این آدم در اوایل قرن 19 گفت هم دوره‌ی دین و هم دوره‌ی فلسفه گذشته و این‌ها مزخرفات است. این‌ها برای دوره‌ی کودکی انسان بوده‌اند و حالا دیگر انسان بالغ شده است. به اسم معرفت‌شناسی علمی تجربی، معرفت‌شناسی عقلانی و وحیانی را نفی کرد و بعد دید این آگاهی‌های تجربی و متد علمی با نفی ما بعد الطبیعه‌ی دینی و عقلی وحدت ذهنی و انسجام را از بین می‌برد. در حالی که وحدت ذهنی و انسجام فایده‌ی مهم علم معرفت است. این‌ها حرف‌هایی است که خود «کنت» در کتاب‌های خود زده است و می‌گوید ذهن اول دچار تکسر و بعد دچار تشتت می‌شود. چون یک نوع گسیختگی و انفصال حاکم می‌شود و ما در علم خیلی چیزهای جزئی می‌دانیم و در عین حال خیلی چیزها را هم نمی‌دانیم. پس چطور این‌ها را به هم مربوط کنم؟ گزاره‌های مختلف علمی و تجربی را چگونه به هم مربوط کنم تا از درون آن یک جهان‌بینی به نام جهان‌بینی علمی در بیاورم؟ این‌ها که به هم ارتباطی ندارند و فقط از طریق عقل و ما بعد الطبیعه می‌توان این‌ها را به هم مرتبط کرد و من هم که این‌ها را قبول ندارم. بعد دید در حوزه‌ی معرفت و شناخت او یک انفصال و گسیختگی ایجاد شد. پس چه کار کرد؟ اومانیزم را آورد. یک منشأ انسان‌پرستی به جای خداپرستی همین بود. من حالا مضمون عبارت خودش را عرض می‌کنم. می‌گوید وقتی بین دانسته‌های ما هیچ سنخیت دیگری وجود ندارد و از حقیقت یک کل واحد منسجم محروم می‌شویم، علوم تجربی و تحصلی به روش معلومات ما و به روش علمی کنار هم نمی‌توانند قرار بگیرند قبول می‌کنم که به یک نوع متافیزیک احتیاج است که بتوانیم گزاره‌های مختلف علمی تجربی را کنار هم بنشانیم. منتها آن متافیزیک دینی و فلسفی را من قبول ندارم و به جای خدا انسان را قرار می‌دهم. می‌گوید خود ما به جای خدا باشیم. به خدا چه احتیاجی است؟ خود ما به جای خدا باشیم. چون می‌دانید که در فکر توحیدی همه‌ی جهان علی‌رغم تکثر و تشتت ظاهری در واقع یک کل واحد است. یک کل توحیدی و یک واحد الهی است. یک واحد الهی معنادار است. ما به ربوبیت معتقد هستیم. ما معتقد هستیم خداوند هر لحظه به روش احسن جهان را هم خلق می‌کند و هم هدایت می‌کند. اما در این تفکر این‌ها نیست. هدایت یعنی چه؟ نظارت یعنی چه؟ شعور حاکم بر جهان یعنی چه؟ یک چیزهای وحدت‌بخش به این شکل در حوزه‌ی نظر موجود نیست. پس چه عنصر وحدت‌بخشی را برای تفسیر عالم و آدم جایگزین بکند؟ وقتی توجه به خداوند که جهان را معنی‌دار می‌کند حذف شد چه کار کنیم؟ چون وحدت خالق هست که در ذهن ما بین مخلوقات وحدت و انسجام ایجاد می‌کند و این‌ها را برای ما قابل فهم می‌کند. حالا وقتی خدا و الهیات حذف شد چه کار کنیم؟ گفت به جای خدا خود ما می‌نشینیم. آمد و آیین انسان‌پرستی و اومانیزم را ابداع کرد. از نفی مطلق «هیوم» شروع کرد و بعد دین انسان‌پرستی و خودپرستی را اختراع کرد و تصریح کرد به آن چیزی که اومانیست‌های قبلی و اومانیست‌های بعدی به کنایه می‌گفتند. یعنی صریحاً گفت تعارف را کنار بگذاریم. دینی که ساخت این بود. دینی که به خدا احتیاج نداشته باشد. دینی که واجب و حرام نداشته باشد. دینی که تقوا و اخلاق پرهیز ندارد. دینی که همه چیز آن در خدمت لذائذ انسان باشد. جهاد با نفس نخواهد. سجده در برابر خداوند و اطاعت در برابر خدا و ایمان به غیب و آخرت نداشته باشد. دینی که احیتاجی به عقائد الهی در آن نباشد. دینی که ابزار آن تجربه و لذت باشد. در حوزه‌ی نظری فقط تجربه‌ی من و در حوزه‌ی عمل هم لذت من مهم است. یعنی از هر چیزی که لذت می‌بری درست است. یعنی بحث عبور از دین و اصل ربانی با استفاده از الفاظ و ابزار و مناسک دینی بدون قبول مفاهیم دینی و حقایق و ارزش‌های دینی اتفاق افتاد. استخدام دین علیه دین در خدمت خود. جالب است که انسان‌پرستی این آدم هم از سکس و یک مسئله‌ی عشقی شروع شد. ایشان عاشق یک خانمی شد که فکر می‌کنم زن شوهرداری هم بوده است. این آمد و برای این خانم یک زیارت‌نامه نوشت. گفت خانه‌ی این خانم قبله‌ی ماست. این‌هایی که می‌گویم شوخی نیست. این‌ها را خود «آگونس کنت» نوشته است. خانه‌ی آن خانم قبله‌ی دین جدید شد. بعد آیین مناسک و توضیح‌المسائل و زیارت‌نامه نوشت که چطور دور این خانه طواف بکنیم. احکام طواف نوشت و این‌که چه اذکار و اورادی بگوییم و چه دعاهایی بخوانیم. دین انسان‌پرستی و اومانیزم با همین حالتی که شاید برای شما خنده‌دار باشد ایجاد شد. حالا برای آن آقا اصلاً خنده‌دار نبود و یک عده‌ای هم مرید شدند و به اطراف خانه می‌‌آمدند و طواف می‌کردند و توسل و ذکر و تقاضای شفاعت می‌کردند. ایشان را پدر جامعه‌شناسی مدرن می‌دانند. اصلاً جامعه‌شناسی علمی با ایشان شروع شده است. اومانیزم مدرن با ایشان شروع شده است. پوزیتیویزم و تجربه‌گرایی و این‌که الهیات و دین و وحی و فلسفه همه خرافه و مزخرفات است با ایشان شروع شده است. کسانی که می‌گفتند علم و متد علمی و نگاه علمی به جهان، همه شاگردان مکتب «آگونس کنت» بودند. حتی آن‌هایی که مذهبی بودند و نماز می‌خواندند. منتها این‌ها کنتی‌های مذهبی بودند. مثل مارکسیست‌های نمازخوان و لیبرالیست‌های حج‌برو که داریم. این‌طوری هم بود. قبله‌ی این دین مدرن این‌طور بود و این آقا که پدر متد علمی و اومانیزم مدرن است چگونگی محرم شدن برای طواف در اطراف خانه‌ی معشوقه‌ی خود را برای طرفداران خود نوشت و گفت انسان‌پرستی را از این‌جا شروع کنید و واقعاً کتاب دعا نوشت. احکام زیارت و توضیح‌المسائل نوشت و الان هم هست. آگونس کنت هیچ وقت صریحاً خدا را نفی نکرده است. این‌ نیست که در یک جمله بگوید خدا نیست ولی یک جانشینی برای خدا گذاشت و نفی از این صریح‌تر دیگر امکان ندارد. به این عباراتی که عرض می‌کنم خواهش می‌کنم دقت کنید. در جهان اسلام نه تجربه‌گری و علم با نفی دین و حکمت عقلی و اخلاق شروع شد و نه حقوق بشر و کرامت انسان با نفی الهیات و خداوند و شریعت خدا و انکار حضور خداوند شروع شد. در جهان اسلام این انحرافات در حوزه‌ی نظر و عمل نبود. بعداً با ترجمه وارد شد. خداپرستی اسلامی نفی انسان نبود. توهین به انسان نبود که بعد برای احیای کرامت انسان بگویی به جای خداپرستی، انسان‌پرستی را قرار بدهیم. در فرهنگ اسلامی خداپرستی ذلت انسان نیست بلکه خداپرستی عزت انسان است. این عبارت از امام سجاد(ع) را دیدید که حضرت خطاب به خداوند عرض می‌کند که «کفا بی عزاً ان تکون لی ربا، ان اکون لک عبداً» خدایا همین عزت و سرفرازی مرا بس که بنده‌ی تو باشم. این عزت است. «و کفا لی فخراً ان تکون لی ربا» و بزرگ‌تر از این افتخار برای من نیست که تو پروردگار من هستی. در فرهنگ اسلامی خداپرستی افتخار و عزت است. در فرهنگ کلیسا و در غرب ذلت بود. در غرب خدا رقیب و دشمن انسان بود و انسان هم دشمن خدا شد. پیشرفت علم و تمدن ملازم با نفی خدا و اخلاق و الهیات و دین شد. انسان‌پرستی به جای خداپرستی مطرح می‌شود. اومانیزم به جای توحید مطرح می‌شود. حقوق بشر در برابر شریعت الهی مطرح می‌شود. در فرهنگ ما حقوق بشر مضمون شریعت الهی است و نه در برابر شریعت خدا. در آن فرهنگ آزادی نفی اخلاق می‌شود و در این فرهنگ آزادی اوج اخلاق است و اخلاق اوج آزادی است. در آن فرهنگ یقین مذهبی و جزم‌های مذهبی ضد پیشرفت علم و تفکر می‌شود و در این فرهنگ خود متن مقدس قرآن ما را دعوت به تفکر می‌کند و از یک طرف می‌گوید ایمان به غیب بیاورید و از طرف دیگر بارها دعوت به تفکر و تعقل می‌کند و می‌گوید من از شما ایمان بدون فهم و بدون حجت نمی‌خواهم. این‌ها فرق است. همه می‌گویند دین. روانشناسی دینی، جامعه‌شناسی دینی، فلسفه‌ی دین، تاریخ دین، مردم‌شناسی در حوزه‌ی دین، همه این‌طور حرف زده‌اند. حالا راجع به کدام دین حرف می‌زنند؟ حالا یک آقایان مترجم هم این‌جا هستند که این حرف‌ها را عیناً ترجمه می‌کنند بدون این‌که شعور شناخت موضوع و تفکیک این مسائل را از هم داشته باشند. در فرهنگ اسلامی خداپرستی نفی انسان نیست و بلکه کمال انسان است. برای تکریم انسان احتیاجی به انسان‌پرستی نیست. کرامت انسان در خداپرستی و تقواپیشگی است. «ان اکرمکم عند الله اتقاکم» به همین معنی است و در فرهنگ ما بر عکس غرب اعتقاد به ماورا الطبیعه‌ی اسلامی هیچ وقت به معنای انکار طبیعت نبوده است. ما ماورا الطبیعه را با تفسیر انبیا قبول داریم ولی منکر طبیعت نبوده‌ایم. منکر استفاده از طبیعت، لذت از طبیعت، مطالعه روی طبیعت، تصرف در طبیعت نبوده‌ایم. بعد می‌آیند و می‌گویند فرق جهان سنتی با مدرن این است که در جهان سنت می‌گفتند در برابر طبیعت تسلیم باشیم و در جهان مدرن می‌گویند در طبیعت تصرف کنیم. در فرهنگ اسلام کجا چنین حرف‌هایی هست؟ در غرب این‌ حرف‌ها بوده است. در فرهنگ اسلام و در سنتی‌ترین متون دینی ما که قرآن و حدیث است ببینید که چقدر دعوت به کار و احیای زمین و آباد کردن و عقل معاش و همین عقل ابزاری و تفکر توصیه می‌کند. علاوه بر عقل معاد که عقل توحیدی است و علاوه بر عقل در حوزه‌ی اخلاق که عقل ارزشی است مرحله‌ی سوم عقل، عقل معاش که همین عقل ابزاری است توصیه شده است. در آن فرهنگ لبخند انسان فحش به خدا بود. گفتند یا شاد باشید و زندگی بکنید و یا متدین باشید. در فرهنگ اسلامی این‌طور نیست و در روایات ما پیامبر(ص) می‌گوید کسی به خداوند نزدیک‌تر است که مردم را بیشتر شاد کند. «مَن سَرَّ...» کسی که مردم را شاد کند و سرور ایجاد کند. منتها سرور نه از باب دلقک‌بازی و خنداندن با همه چیز، نه این‌که یک جنایتی بکنیم که یک عده‌ای بخندند، یک توهینی بکنیم که مردم بخندند. نه، بلکه سرور حقیقی را می‌گوید. در فرهنگ اسلامی شاد کردن مردم بزرگ‌ترین عبادت است. در آن فرهنگ می‌گفتند یا حق مردم را بده یا حق خدا را بده. در این فرهنگ حق‌الناس یعنی حقوق بشر از حق‌الله تفکیک نمی‌شود. تو اگر می‌خواهی حق خدا را ادا کنی باید حقوق مردم را ادا کنی. شما ببینید تفاوت دین در این‌جا و دین در غرب چقدر است و سکولاریزم در غرب به نظر من قابل اجتناب نبوده و اجتناب‌ناپذیر بوده است و تنها راه همین بود. ببینید کسانی که این‌جا سکولاریزم را ترویج می‌کنند چه جنایتی می‌کنند. چه جنایت علمی انجام می‌دهند. حالا من به جنایت سیاسی و تاریخی آن کاری ندارم بلکه ببینید چه جنایت علمی انجام می‌دهند. خیلی ممنون و متشکر هستم. ببخشید.



هشتگ‌های موضوعی

نظرات

آدرس پست الکترونیک شما منتشر نخواهد شد

capcha